من که داشتم به اونا نگاه می کردم تو فکر این بودم که چه کسی می خواد بیادو برامون حرف بزنه و اخر بگه که من معلم شما هستمو زنگ تفریح بخوره و ما هم داد زنان مثل سه وحشی ها به طرف حیاط مدرسه بدویم وقتی به بالا امدیم و توی کاس نشستیم گفتم بزار یه دوست پیدا کنم . به محمد رحیمی که نمی شناختمش نگاه کردم و گفتم سلام اون با لحن تمسخر امیزی بهم سلام کرد . مصلی که بغل دستیش بود که ی ذره شیشو هشت ور می داشت اونم سلام کرد و منم به سلام کردم سرتونو درد نیارم باهم دوست شدیم ادامه داستان بعدن چون دیگه حال ندارم بنویسم باااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای باااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای .